برای درایه، یک دانه شن

داری چیکار می‌کنی؟
منظورم خواندن این متن نیست، اینکه با عمر۴۰۰۰ هفته‌ای خودت که حداقل ۱۰۰۰ تای آن رفته چه کردی و باقی را می‌خواهی چه کنی؟

۱۳۰۰ تای اول آن برای من در این چند کلمه می‌تواند خلاصه بشه. حلی، المپیاد، علوم کامپیوتر، برنامه‌نویسی، استارت‌آپ، رواق، فلسفه‌علم. احتمالا از میانه به قبلش با بخشی از اعضای فعلی دانشکده مشترک باشه و به همین خاطر تصمیم گرفتم تا به عنوان یکی از چند صد نفری که هر ساله مدتی را در دانشکده علوم ریاضی می‌گذرانند، روایتی از مسیری که طی کردم را شرح بدهم شاید مفید باشه. برای خودم شنیدن داستان زندگی دیگران جذاب بوده و شاید همین علتی بوده که سلسله جلسات «ریسمان» را در همبند راه انداختم تا اساتید را دعوت ‌کنیم و با مسیری که طی کردن آشنا بشیم.

دوران کارشناسی برای من هم کوتاه و هم  فشرده بود. انتهای سال اول وارد دنیای کار شدم، یکسال بعد در استارتاپی سهیم شدم که در دوران کرونا مدت زمان کار یک روز بعضا به ۱۶ ساعت هم می‌رسید و زندگی در ۹ ترمی که تا تمام شدن کارشناسی بود تبدیل شد به دو چیز، «کار و درس». اگر با معیارهای بیرونی بخواهم بسنجم اتفاقا دوران پر بازده و پر از موفقیتی بوده و همین نشانه‌ای هست که چرا یک جای کار می‌لنگه.
بخش عمده از مسیری که آمده‌ام با تقریب خوبی تابعی از شرایط محیطی بوده(که لزوما بد نیست) مثلا کسی که سمپاد درس بخواند، المپیادی هم می‌شود و بعد احتمالا رشته مهندسی یا علوم کامپیوتر انتخاب می‌شه و سپس مشغول به برنامه‌نویسی شدن و بعد رشد و پیشرفت سریع در کار و با یک برون‌یابی(Extrapolation) ساده بتوان ادامه مسیر را هم ترسیم کرد.

جدی‌ترین ضربه‌ها از اینکه یک چیزی خوب نیست مربوط می‌شه به مواجهه من با «پادکست رواق»، جایی که دغدغه‌هایی وجودی(اگزیستانسیال) برام آشکارتر شد. جایی که فهمیدم که خوب به نظر آمدن شرایط در گروی به خواب رفتن و نپرداختن به مسائل دیگری بوده.
برای من اینکه از توان ذهنی و فکریم در حل مسائل درسی یا مسائل دیتایی و مهندسی در کار استفاده کنم بسیار لذت بخش بود اما سوالات زیاد دیگری هم بود که نمی‌توانستم دیگر بدون مواجه شدن باهاشون از کنارشان رد شوم. مسائلی که به «خود من» و «بودن من در جهان» بر می‌گشت. به جای اینکه بپرسم «در زندگی چه می‌خواهم» مثلا اینکه در این شرکت باشم یا آن شرکت یا با این استک تکنولوژی کار کنم یا آن یکی، پرسیدم «از زندگی چه می‌خواهم»، ارزش‌های بنیادین من چیه، دنبال چی هستم، می‌خواهم از این فرصت را چگونه استفاده کنم تا حسرت کمتری برایم بماند، معنای زندگی چیه، هدف زندگی چیه، فلسفه زندگی من چیه و از این قبیل مسائل.
پس از این اتفاقات، دنیا همان دنیا بود اما من به دنیایی دیگری پرت شده بودم.

کم‌کم فهمیدم دنیای توسعه و رشد فردی و مهارت‌های نرم چه دنیای بی‌کرانی است که با کنش اول شخص در جهان حاصل می‌شه. اینکه شهامت داشتن را هر روز تمرین کنی، ضرورت‌گرا تر از قبل باشی و به اولویت‌ها فکر کنی و با ارزش‌هایت تصمیم بگیری، به چیزهای کوچکی که عزت نفس را تقویت می‌کنه توجه کنی، بتوانی با خودت و دیگران تمامیت(Integrity) داشته باشی، با ناراستی‌هات رو راست باشی، خودت را نقد کنی و باورهایت را تغییر دهی، عادت‌های جدید در خودت شکل بدی و به سمت هدف حرکت کنی، برنامه بریزی و توان اجرایشان را داشته باشی، انگیزه خودت را حفظ کنی تا بتوانی مسیرهای طولانی‌ای که فرد دیگه‌ای نرفته را بروی و سنگ‌های جلوی پایت را هم کنار بزنی، خودت را بشناسی و بفهمی که چیزی که به عنوان «من» بهش فکر می‌کنی کنترل کاملش با تو نیست اما مسئولیت کاملش با توئه، چه کارهایی را باید الان بکنی که در زمان سختی تاب‌آورتر باشی.

اگر دوست‌داشتی تجربیات بیشتری از آدم‌هایی که این دوران را گذرانده‌اند را بشنوی پادکست «۲۰ تا ۳۰» به نظرم گزینه مناسبیه.
اینها مواجهه اول شخص من بود با جهان و خودم، نمی‌دانم چه تاثیری بر خواننده‌ی آن می‌گذارد اما همینکه به این نتیجه برسی که چیزهای بسیار مهمی هست که به آنها وقت اختصاص نداده‌ایم و یک قدم هرچند کوچک برایش برداری، به نظرم اتفاق خوبی است.

<1402/03/04>